دردا ،من جوانی را به سر کردم
تنها ،از دیار خود سفر کردم
دیریست
قلب من از عاشقی سیر است
خسته از صدای زنجیر است
دریا سرنوشتم را به یاد آور
دنیا سرگذشتم را نکن باور
من غریبی قصه پردازم
چون غریقی غرقه در رازم
گم شدم در غربت دریا
بی نشان و بی هم آوازم
می روم شبها به ساحل ها
تا بیابم خلوت دل را
روی موج خسته ی دریا
می نویسم اوج غم ها را