گفته بودی شروعی دوباره طلوعی تا بیکران واما این جا شروعیه واسه دل خستگی های من. . . شروعی برای شکستن بغضی که مدت هاست مث یه حرف نا گفته تو گلوم حبس شده!!! مدت هاست مایوسانه به عشقی که با هم ساختیم نگاه می کنم و با خودم میگم یعنی تا کجای راه می تونم دستاتو بگیرم و تا کجا فرصت دارم باهات باشم ؟ مدت هاست حس می کنم یه دیوار بیرحم داره بینمون فاصله می ندازه !! مدت هاست منتظر مرگی ام که می دونم به زودی می آد . . . با خودم میگم یعنی تو بعد از مرگ من چی میشی ؟؟!!! با خودم می گم یعنی اون موقع دیگه اغوش گرم من...سرد سرد میشه !!! خیلی وقته می دونم از عشق من می ترسی از یه پسر دیوونه که تورو بیشتر از مقدساتش دوس داره... از عشق پسری که هرشب کناره پنجره ی اتاقش برات فال حافظ می گیره... می دونم عزیز ! نیازی به گفتن نیست می دونم قلبت رو اون قدر شکستن که هراس گرفتن دست من تو نگاهت بیداد میکنه! دیشب وقتی با صدای گریه ی اسمون از خواب پریدم ترس و بهونه کردم و بغضم رو شکستم و هیچکس نفهمید گریه ی من از دوریه تو بود.. از اینکه نیستی ومن با خیالت خوشم... با حرفایی که هر روز و شب توی ذهنم مرور میشن... این جا همه چی رنگه تو رو داره حتی باروون.... دلم گرفته.. عجیب گرفته * بذار عاشقت بمونم...بذار تو فرض محالم با تو باشم تا بمیرم * |
امیدوام موفق باشید