واى که چقدر سر انگشتان خسته ام را بر بخار این پنجره ها کشیدم و....تو نیامدی
نیامدى تا ببینى که بی تو چه تنهایم
نیامدى که شاید وجدانت راحت بماند
تا یادت نیاید که چه قول ها دادى و چه قسم ها خورده بودى
نیامدى تا نشنوى تمام وجودم فریاد مى زند بى معرفت ترین دوست دنیا هستى
تا یادت نیاید که روزگارى من تمام دنیایت بودم
اما تمام اینها باعث نخواهد شد تا تقدیر فراموش کند بى مهریت را
من شاید بتوانم باز هم سکوت کنم
اما مطمئنم روزگار و بازیهایش نه!
نگرانم!
نگرانم براى روزهایى که مى آیند تا از تو تاوان بگیرند
نگرانم براى پشیمانیت زمانى که هیچ سودى ندارد
تو مرا فراموش خواهى کرد
من منتظر شکستنت نیستم
نفرین هم نمى کنم
اما مى دانم که این براى فرار از سرنوشت کافى نیست
نمى دانم هنوز هم می توانی مثل قدیم بخندى
اینجا همیشه سرد است
همیشه ى همیشه حالم خوب نیست
اما هرگز دیگر گرمایى از وجودت طلب نخواهم کرد
بى من بمان!تجربه کن یارى دگر را!گرمى دستى دیگر را
به خاطر هم نیاور مرا اگر اینگونه راحتى
بخند!به همه بگو که شادى
ولى من که مى دانم....
مى ترسم براى روزهایى که مى آیند براى تو
بهار که بیاید دیگر اولین بی تو بودن را تجربه کرده ام
اولین عید...اولین باران...اولین تابستان...
مى بینى!
بخند!شاد باش برای دلی که شکستى
براى حریم حرمتى که زیر پا گذاشتى
اسم تو...صورت تو...یاد تو...
تنها یک چیز را به خاطر من مى آورد...دروغ را
تو یک دوست را از دست دادى و من دشمنم را شناختم
راستى مى توانى بگویى چه کسى ضرر کرده؟؟؟؟؟؟