تکه های من از من فراری اند.
صـــدای پایشان گوشـــم را به زمین می چسـباند...
تو را رنجـــاندم؟!
می خواهم تنــــها سفر کنم...
در پشت سفر آرامشـــی عمیـــق سر بر بالین نهاده.
خود را گــــم کرده ام...
دستانم خالی از هــــیچ و پاهایم ناتوان از خســــتگی..
اما می روم، فراتر از سفیدی سرشـــار از سفید اوج.
طـــنینِ دل نوازی در هوا رهـــــا شده و
آرامـــــشِ من درونش گرفـــــتار.
بگــذار ســــتاره ها را نشان کنم؛
تکه های مـــن بی رحمانه رهـــایم کرده اند.
هـــــیچ ندارم...
مــــی دانم...
دیر رســـــیدم...
چندین بهــــار...
از گونه آســـمان، زیر بارش ستاره هایم به
درون خـــیس ترین جای زمـــین،
نبودنت، امـــیدم را باور کرد...
خـــزان بی برگ تر،
زمســـتان سوزناک تر،
و چشمان من، غمگین تر...
ای کـــــاش... کمی می ماندی
من دیگر ، هـــــیچ ندارم!...