شمع

افکارم را مزه مزه می کنم ...رویاهایم مثل گل قاصدکی که فوت شده باشند در فضای خالی و بی وزن پخش می شوند و می چرخند و می چرخند. گاهی دلم می خواهد همه چیز را اتش بزنم و گر گرفتنش را از دور..خیلی دور نگاه کنم...ببینم که همه چیز خاکستر می شود و یکهو وسط این سوختن دلم می خواهد ارزوهایم را نجات دهم با تمام توانم..حس خواب الودگی کرخ یک تابستان ابری در عصر یک جمعه را دارم ...میدانی؟ حس کرخی خاصی که بعد از یک عشق بازی طولانی زیر دندان ادم می ماند و نمیدانی باید باهاش چی کار کنی و مدت هاست این حس با من سنگینی می کند...انگار چیزی تمام شده که چند لحظه پیش برایش بال بال می زدم ...وقتی حس نوشتن بر میگردد همیشه یعنی چیزی در حال تمام شدن است...اوضاع که خوب باشد ساکتم..بد که می شود خودکارم روی ورق می قلتد...روزهای خوشی بی معرفت می شوم!وقتی حس می کنم ارزوهایم در چنگم است و هیچ چیز از انها جدایم نمی کند نمی خواهم حتی لحظه ایی را در شریک شدنش با دیگران از دست بدهم...برای همین گوشه گیرتر می شوم. ولی وقتی به انتها می رسم برای فرار از خودم..خود خودم.. انگار بیشتر قاطی جمعیتی می شوم تا خودم را گم و گور کنم ان لا به لا...تا از دوتا چشم که همش منتظرند جایی گیرم بیندازند فرار کنم...برای همین است کمتر به اینه نگاه می کنم...حتی وقتی زن مهربان توی مترو بهم می گوید جایی از صورتم لکه ای سیاه است هم ترس از ایینه دست از سرم بر نمی دارد و ترجیح می دهم بی خیال تمام لکه های سیاه شوم...

این قدر این حس ها سنگین است که هوس هجوم پرواز یکهو دیوانه ام می کند..دلم می خواهد رها شوم.فقط رها شوم و با سرعت بچسبم به چیزهایی که می دانم دوستشان دارم و دارم ازشان دل میکنم به سختی..به هر جون کندنی که هست..من..تمام تنم....پاره پاره است! این روزها هر جایم را دست بگذاری درد می کند...

دلم دستی برای کمک می خواهد! تا به حال جاده ایی بوده که از انتظار کشیدن برای رسیدن به انتها و سر انجامش خسته شده باشی؟! اگر باشد حالم را خوب می فهمی..مخصوصا اگر چند بار گم شده باشی در جایی که واقعا هیچ کس نیست تا از او راه را بپرسی..هیچ اشنایی نیست..تکه ایی از یک برهوت باشد و تو..تنها خودت و خودت...و تا دور دست ها کسی نباشد که اگر افتادی و پاهای بی رمقت طاقت نیاورد کمکت کند...

انگار که در بیداری خواب می بینم گاهی صحنه هایی ارام و لذت بخش از جلوی چشمانم می گذرد ...انگار که خاطراتی گنگ و دور در جهنم روزگارم به یادم می اید که به خاطر ندارم کی و کجا تجربه یشان کردم...لذت ها و عشق های عمیقی را می بینم که به خوبی لمس کرده بودم ..ارامشی که فکر می کردم انگار هیچ وقت تمام نمی شود و اه..چه لحظات نابی بودند..گاه انگار همه چی را دور کند می بینم و گاه دور تند می بینم! در اتاقی نشسته ام تاریک که تنها یک پنجره دارد و از ان پنجره دریایی هست که من کنارت در ساحلش می دوم..و خودم را می بینم که غافل از همه جا چه عشقی می کنم...پاهایم به اب می خورد و در اب می روم..به اغوش می کشیم..می چرخیم...انگار زمان را نگه داشته اند و من به تصویری روی پرده سینما در عمق زمان دور نگاه میکنم و چنان حسرت می خورم که دلم می خواهد به طرف پنجره بدوم و خودم را به تو برسانم. اه سرم درد می کند...و دیگر هیچ قرصی ارامم نمی کند...راستش دست های تو رامی خواهم...دست هایت را که طعم ارامش و اطمینان را با انها چشیدم..طعمی که وجودم هرگز نمی تواند و قادر به فراموش کردنش نیست.جای داغ کرده ایست روی تنم .شاید اگر دست هایت بودنند تنها لحظه ای که دور موهایم بپیچد یا دور شانه ام حلقه شود و مرا به خود بفشارد ان وقت سرم ارام تر می شد. چه می گویم انگار نیستی هستی اما دست هایت دیگر ان دست ها نیستد یا شاید من دیگر برایشان ان مریم نیستم ..راستی چه چیزی عوض شده است ؟ دل هایمان که هنوز برای هم می تپد ..اخ پوست پاهایم هوس خنکی و نرمی شن های لب ساحل را کرده..هنوز هم ارزوی بودن با تو کنار دریا در کنار اتش را به دل دارم...یعنی می شود روزی؟ کنارت تو یه ماشین در حالی که روی شیشه بخار گرفته اش  از سرما و باران اسمم را کنارت اسمت با قلبت می کشم به طرف شمال برانیم؟ نه پرواز کنیم؟به دنبال لحظه ی تنها بودن با هم فارغ از تمام دنیااااااااااااااااا....اخ که دلم بیچاره ام عطر یک باغ بزرگ لاله می خواهد

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد