می خوام یه قصه بگم از سرشت آدما
روزی که تو آسمون تک و تنها بود خدا !
اون روزا آسمونا رنگشون آبی نبود!
تو دل ستاره ها درد بی خوابی نبود !
یه روزی خدا اومد یه ذره خاکُ گرفت!
به هوای عشق تو گِل آدم و سرشت!
برا خوشحالی تو این زمین و آفرید
این همه کهکشونو روی دامن تو چید !
برای چشمای تو بهشت و بهونه کرد!
با ناز نگاه تو دوزخ و ویرونه کرد!
برا عطر نفس هات نسیم و آواره کرد!
برای بچگی هات زمین و گهواره کرد!
خورشید و برای تو ، توی آسمون گذاشت!
گلای سرخ و فقط، برا خاطره تو کاشت!
بارون و به خاطر سبزی دل به تو داد!
برا بوییدن تو خودشو رسوند به باد !
از سیاهی چشات قطره ای جوهر گرفت !
بعد از اون شد که دیگه ، شب زیبا سر گرفت!
از صدای گریه هات رعد و برق و آفرید !
دونه های اشکتو روی دریاها پاشید!
امید رو به یاد تو به زمین ارزونی کرد !
از غم چشمای تو تو پاییزو زندونی کرد!
روزی که خدا تو رو سرور دنیا می کرد !
با گلاب عشق ِ تو دل ها رو معنا کرد!